جلو گرفتن. (آنندراج). لگام زدن. دهانه زدن، کنایه از به اطاعت درآوردن. رام و مطیع ساختن: نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است خوش آنکه راه به این چشمۀبقا دارد. صائب (از آنندراج). ، همعنان رفتن. برابری کردن: ...با براق چگونه عنان زند خر لنگ. رفیع الدین لنبانی
جلو گرفتن. (آنندراج). لگام زدن. دهانه زدن، کنایه از به اطاعت درآوردن. رام و مطیع ساختن: نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است خوش آنکه راه به این چشمۀبقا دارد. صائب (از آنندراج). ، همعنان رفتن. برابری کردن: ...با براق چگونه عنان زند خر لنگ. رفیع الدین لنبانی
برانگیزانیدن و جنگ انداختن میان دو کس. (ناظم الاطباء). کنایه از جنگ انداختن میان دو کس باشد. (برهان قاطع). در میان دو کس فتنه انداختن. (آنندراج). و نیز رجوع به ناخن بریکدیگر زدن شود: میزند چشم تو هر لحظه به مژگان ناخن ترسم ای شوخ میان من و تو جنگ شود. ملاغنی (از آنندراج). چو تو سوار شوی ماه نو زند ناخن که در میان دو خورشید گرم سازدجنگ. قاضی نورالدین (از آنندراج). غمزه ات چون با دل مجروح من جوید نزاع گر نخواهی خون شود بهر چه ناخن میزنی. مخلص کاشی (از آنندراج). ، کنایه از اعتراض و ایراد کردن بر کسی. (آنندراج) : تو چون گذر کنی آنجا به نظم رنگینم که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی ضمیر وی به من اینجا نشان دهد هر جا که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی. عرفی (ازآنندراج). ، ناخن خلانیدن. ناخن رساندن: شد از زخمه مضراب مطرب کبود ز ناخن زدن ناخنش گشت سود. طالب
برانگیزانیدن و جنگ انداختن میان دو کس. (ناظم الاطباء). کنایه از جنگ انداختن میان دو کس باشد. (برهان قاطع). در میان دو کس فتنه انداختن. (آنندراج). و نیز رجوع به ناخن بریکدیگر زدن شود: میزند چشم تو هر لحظه به مژگان ناخن ترسم ای شوخ میان من و تو جنگ شود. ملاغنی (از آنندراج). چو تو سوار شوی ماه نو زند ناخن که در میان دو خورشید گرم سازدجنگ. قاضی نورالدین (از آنندراج). غمزه ات چون با دل مجروح من جوید نزاع گر نخواهی خون شود بهر چه ناخن میزنی. مخلص کاشی (از آنندراج). ، کنایه از اعتراض و ایراد کردن بر کسی. (آنندراج) : تو چون گذر کنی آنجا به نظم رنگینم که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی ضمیر وی به من اینجا نشان دهد هر جا که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی. عرفی (ازآنندراج). ، ناخن خلانیدن. ناخن رساندن: شد از زخمه مضراب مطرب کبود ز ناخن زدن ناخنش گشت سود. طالب
با دندان گاز زدن چیزی را. به دندان گاز گرفتن. فروبردن دندان در چیزی. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از گزیدن. (آنندراج) : گر تو ای شاه مرا در دهن شیر کنی تا مرا گاه طپانچه زند و گه دندان. فرخی (از آنندراج). امتحان بیکارباشد آن دل چون سنگ را بیضۀ فولاد مستغنی است از دندان زدن. صائب (از آنندراج). ، آزار رساندن. گزند رساندن: آتش ابراهیم را دندان نزد چون گزیدۀ حق بود چونش گزد. مولوی. ، ضربه زدن با دندان (در فیل) : فیل دندان بزد و او را به دو نیم کرد. (تاریخ بیهقی) ، مقابله و برابری کردن. کنایه از برابری کردن است. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد. امیرمعزی (از آنندراج). ، خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان). کنایه از جنگ کردن است، خوردن. (از آنندراج). با نوک دندان پاره ای از چیزی را کندن و خوردن. (یادداشت مؤلف) ، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان)
با دندان گاز زدن چیزی را. به دندان گاز گرفتن. فروبردن دندان در چیزی. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از گزیدن. (آنندراج) : گر تو ای شاه مرا در دهن شیر کنی تا مرا گاه طپانچه زند و گه دندان. فرخی (از آنندراج). امتحان بیکارباشد آن دل چون سنگ را بیضۀ فولاد مستغنی است از دندان زدن. صائب (از آنندراج). ، آزار رساندن. گزند رساندن: آتش ابراهیم را دندان نزد چون گزیدۀ حق بود چونش گزد. مولوی. ، ضربه زدن با دندان (در فیل) : فیل دندان بزد و او را به دو نیم کرد. (تاریخ بیهقی) ، مقابله و برابری کردن. کنایه از برابری کردن است. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد. امیرمعزی (از آنندراج). ، خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان). کنایه از جنگ کردن است، خوردن. (از آنندراج). با نوک دندان پاره ای از چیزی را کندن و خوردن. (یادداشت مؤلف) ، چسبیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان)
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن: گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج نامش به جود در همه عالم عیان شده. خاقانی. ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری. خاقانی. بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم. خاقانی. مکن غیبت هیچکس را بیان که روزی شود بر تو غیبت عیان. سعدی. روزی که زیر خاک تن ما نهان شود وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود. سعدی. عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن. قاآنی
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)
بشتاب. بتعجیل. (فرهنگ فارسی معین). - عنان زنان رفتن، به شتاب و تعجیل رفتن. (ناظم الاطباء). تیز رفتن. (آنندراج). تعجیل و شتاب رفتن. (برهان قاطع). شتاب رفتن سوار. (از غیاث اللغات) : غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود با قدم براق او فرق سپهر چنبری. خاقانی
بشتاب. بتعجیل. (فرهنگ فارسی معین). - عنان زنان رفتن، به شتاب و تعجیل رفتن. (ناظم الاطباء). تیز رفتن. (آنندراج). تعجیل و شتاب رفتن. (برهان قاطع). شتاب رفتن سوار. (از غیاث اللغات) : غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود با قدم براق او فرق سپهر چنبری. خاقانی
اختیار ربودن. بازگرفتن اختیار. زمام اختیار به دست خود آوردن: زآن پیش کاجل فرارسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ. نظامی. افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی
اختیار ربودن. بازگرفتن اختیار. زمام اختیار به دست خود آوردن: زآن پیش کاجل فرارسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ. نظامی. افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) : اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او. نخشبی (از آنندراج)
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) : اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او. نخشبی (از آنندراج)
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
بوسیله ناخن چیزی را خراش دادن ناخن رساندن، ایجاد جنگ وستیزه کردن بین دو تن تولید فتنه کردن: چو تو سوار شوی ماه نوزند ناخن که درمیان دو خورشید گرم سازد جنگ. (نورالدین)، اعتراض کردن ایراد گرفتن برکسی: توچون گذر کنی آنجابنظم رنگینم که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی. ضمیروی بمن اینجا نشان دهد هر جا که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی. (عرفی)
بوسیله ناخن چیزی را خراش دادن ناخن رساندن، ایجاد جنگ وستیزه کردن بین دو تن تولید فتنه کردن: چو تو سوار شوی ماه نوزند ناخن که درمیان دو خورشید گرم سازد جنگ. (نورالدین)، اعتراض کردن ایراد گرفتن برکسی: توچون گذر کنی آنجابنظم رنگینم که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی. ضمیروی بمن اینجا نشان دهد هر جا که ناخنی بزنی یا سری بجنبانی. (عرفی)